گاهی انقدر دلتنگ یک نفر میشوی که ...
اگر خودش بفهمد از نبودنش خجالت می کشد ...
گاهی دلت از زنانگی میگیرد ...
میخواهی کودک باشی !!!
دختر بچه ای که به هر بهانه ای به آغوشی پناه میبرد و آسوده اشک میریزد ...
زن که باشی باید بغض های زیادی را بیصدا دفن کنی ...دختر بودن تاوان دارد ...
بزرگ میشوی ...
عاشق می شوی ...
دل می بندی ...
تنت را برایش عریان می کنی ...
نه از روی هوس بلکه از روی عشق ...
وقتی دلش را زدی میرود ...
و تو میمانی و خودت ...
آن زمان تو یک هرزه ای و او کمی دختر بازی کرده ...
هجوم شهوت که بالا می گیرد ...
بکارت و نجابت را نمی فهمی !!!
عصمت و قسمت را یکی می بینی !!!
تن آدمی می شود جولانگاه هرزگی ها ...
اما ارضا که می شوی ...
تازه می فهمی چه دریدگی هایی که نکردی ...
ای انســـان ...
خــــدایــــــــا ...
چه ساخته ای از دل آدمهایت ...
یکی از یکی سنگی تر ...
دروغ هایشان یکی از یک زیباتر ...
نگاه هایشان یکی از یکی معنی دار تر و سنگین تر ...
روحشان یکی از یکی هفت رنگتر ...